عجب خوش شانسی :
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسبپیر مرد فرار کرد همه همسایه ها برای دلداری به خانه ی پیر مرد امدند و گفتند : عجب شانس بدی اوردی که اسبت فرار کرد !
روستا زاده پیر جواب داد : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام ؟
همسایه ها با تعجب گفتند : خوب معلوم است از بد شانسی توست ! . . .