عجب خوش شانسی :
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسبپیر مرد فرار کرد همه همسایه ها برای دلداری به خانه ی پیر مرد امدند و گفتند : عجب شانس بدی اوردی که اسبت فرار کرد !
روستا زاده پیر جواب داد : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام ؟
همسایه ها با تعجب گفتند : خوب معلوم است از بد شانسی توست ! . . .
عجب خوش شانسی :
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت.
روزی اسبپیر مرد فرار کرد همه همسایه ها برای دلداری به خانه ی پیر مرد امدند و گفتند : عجب شانس بدی اوردی که اسبت فرار کرد !
روستا زاده پیر جواب داد : از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام ؟
همسایه ها با تعجب گفتند : خوب معلوم است از بد شانسی توست !
هنوز یه هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت . این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیر مرد رفتند : عجب ابال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر برگشت !
پیر مرد بار دیگر جواب داد : از کجا میدانید از بد شانسی من است یا از بد شانسی ام.
فردای ان روز پسر پیر مرد در میان اسب های وحشی زمین خورد و پایش شکست .
همسایه ها بار دیگر امدند : عجب شانس بدی !
و گشاورز پیر گفت : از کجا میدانید از خوش شاسی من است یا از بد شانسی ام !
و چند تا از همسایه با عصابانیت گفتند : خوب معلومه از بد شانسی تو بوده است دیگه پیر مرد کودن !
چند روز بعد نیرو های دولتی برای سرباز گیری از راه رسیدند و تمام جوانانسالم را برای جنگ در دوردست با خود بردند . پسر گشاورز به خاططر پایه شکسته اش از اعزام معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خاننه ی پیر مرد رفتند : عجب خوش شاسی اوردی که پسرت معاف شد !
و گشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که ؟ . . .